به امید ظهو مولا و سرورمان حضرت حجت ابن الحسن ( عجل الله فرجه الشریف )

آخرین ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
شهید محمود رضا بیضائی 0 204 bonakdar

زندگی امیرالمومنین علی (ع) - بیست و پنج سال سکوت

بيست وپنج سال سكوت

بـررسـى حوادث عمده زندگانى اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ تا روزى كه پيامبر گرامى (ص ) در قيد حيات بود به پايان رسيد.
هـرچـنـد در ايـن بـخـش بـررسـى گـسترده وپژوهش كامل انجام نگرفت وبسيارى از حوادث ورويـدادهـايى كه امام ـ عليه السلام ـ در اين دوره با آنها روبرو بوده ولى از نظر اهميت در درجه دوم قـرار داشـتـه نـاگـفته ماند، اما رويدادهاى بزرگ كه سازنده شخصيت امام يا بازگو كننده عـظـمـت روح واستوارى ايمان آن حضرت بوده به ترتيب بيان شد ودر خلال آن با فضايل انسانى وسجاياى اخلاقى وى تا حدى آشنا شديم .
اكـنـون وقـت آن است كه در بخش ديگرى از زندگانى امام ـ عليه السلام ، كه چهارمين بخش زنـدگـانـى آن حضرت است ، به بررسى بپردازيم :مراحل سه گانه زندگى حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ سـى وسـه سـال از عـمـر گـرانـبهاى او را گرفت وامام در اين مدت كوتاه به عنوان بـزرگـتـرين قهرمان وعاليترين رهبر ودرخشنده ترين چهره اسلام شناخته شد ودر حوزه اسلام هيچ فردى پس از مرگ پيامبر (ص ) از نظر فضيلت وتقوا وعلم ودانش وجهاد وكوشش در راه خدا ومـواسـات وكمك به بينوايان به مرتبه على ـ عليه السلام ـ نبود ودر همه ج، اعم از حجاز ويمن ، سخن از شجاعت وقهرمانى وفداكارى وجانبازى ومهر ومودت شديد پيامبر به على بود.
على هذا وقاعدتا مى بايست امام ـ عليه السلام ـ پس از درگذشت پيامبر گرامى (ص ) نيز محور اسلام ومركز ثقل جامعه اسلامى باشد.
اما وقتى صفحات تاريخ را ورق مى زنيم خلاف آن را مى يابيم .
زيرا امام ـ عليه السلام ـ در چهارمين دوره زندگى خود، كه در حدود ربع قرن بود، بر اثر شرايط خاصى كه ايجاد شده بود از صحنه اجتماع به طور خاصى كناره گرفت وسكوت اختيار كرد.
نه در جهادى شركت كرد ونه در اجتماع به طور رسمى سخن گفت .
شمشير در نيام كرد وبه وظايف فردى وسازندگى افراد پرداخت .
ايـن سـكوت وگوشه گيرى طولانى براى شخصيتى كه در گذشته در متن اجتماع قرار داشت ودومين شخص جهان اسلام وركن بزرگى براى مسلمانان به شمار مى رفت سهل وآسان نبود.
روح بـزرگى ، چون حضرت على ـ عليه السلام ـ مى خواست كه بر خويش مسلط شود وخود را با وضع جديد كه از هر نظر با وضع سابق تضاد داشت تطبيق دهد.
فـعاليتهاى امام ـ عليه السلام ـ در اين دوره در امور زير خلاصه مى شد:1ـ عبادت خد، آن هم به صورتى كه در شان شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ بود؛ تا آنجا كه امام سجاد عبادت وتهجد شگفت انگيز خود را در برابر عبادتهاى جد بزرگوار خود ناچيز مى دانست .
2ـ تـفـسـير قرآن وحل مشكلات آيات وتربيت شاگردانى مانند ابن عباس ، كه بزرگترين مفسر 3ـ پـا سـخ بـه پـرسـشـهاى دانشمندان ملل ونحل ديگر، بالاخص يهوديان ومسيحيان كه پس از درگذشت پيامبر (ص ) براى تحقيق در باره اسلام رهسپار مدينه مى شدند وسؤالاتى مطرح مى كـردنـد كـه پـاسـخگويى جز حضرت على ـ عليه السلام ، كه تسلط او بر تورات وانجيل از خلال سخنانش روشن بود، پيدا نمى كردند.
اگـر اين خلا به وسيله امام ـ عليه السلام ـ پر نمى شد جامعه اسلامى دچار سرشكستگى شديدى مى شد.
وهنگامى كه امام به كليه س3ـ پا الات پاسخهاى روشن وقاطع مى داد انبساط وشكفتگى عظيمى در چهره خلفايى كه بر جاى پيامبر (ص ) نشسته بودند پديد مى آمد.
4ـ بـيـان حـكم بسيارى از رويدادهاى نوظهور كه در اسلام سابقه نداشت ودر مورد آنها نصى در قرآن مجيد وحديثى از پيامبر گرامى (ص ) در دست نبود.
ايـن يكى از امور حساس زندگى امام ـ عليه السلام ـ است واگر در ميان صحابه شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ نبود، كه به تصديق پيامبر گرامى (ص ) داناترين امت وآشناترين آنها بـه مـوازيـن قـضـا وداورى بـه شمار مى رفت ، بسيارى از مسائل در صدر اسلام به صورت عقده لاينحل وگره كور باقى مى ماند.
همين حوادث نوظهور ايجاب مى كرد كه پس از رحلت پيامبر گرامى (ص ) امام آگاه ومعصومى بـه سـان پيامبر در ميان مردم باشد كه بر تمام اصول وفروع اسلام تسلط كافى داشته ، علم وسيع وگسترده او امت را از گرايشهاى نامطلوب وعمل به قياس وگمان باز دارد واين موهبت بزرگ ، به تصديق تمام ياران رسول خدا(ص )، جز در حضرت على ـ عليه السلام ـ در كسى نبود.
قـسـمتى از داوريهاى امام ـ عليه السلام ـ واستفاده هاى ابتكارى وجالب وى از آيات در كتابهاى حديث وتاريخ منعكس است .
(1)5ـ هـنـگـامى كه دستگاه خلافت در مسائل سياسى وپاره اى از مشكلات با بن بست روبرو مى شد، امام ـ عليه السلام ـ يگانه مشاور مورد اعتماد بود كه با واقع بينى خاصى مشكلات را از سر راه آنان بر مى داشت ومسير كار را معين مى كرد.
برخى از اين مشاوره ها در نهج البلاغه ودركتابهاى تاريخ نقل شده است .
6ـ تـربـيـت وپرورش گروهى كه ضمير پاك وروح آماده اى براى سير وسلوك داشتند، تا در پرتو رهـبرى وتصرف معنوى امام (1 عليه السلام ـ بتوانند قله هاى كمالات معنوى را فتح كنند وآنچه را كه با ديده ظاهر نمى توان ديد با ديده دل وچشم باطنى ببينند.
7ـ كـار وكـوشـش بـراى تـامين زندگى بسيارى از بينوايان ودرماندگان ؛ تا آنجا كه امام ـ عليه السلام ـ با دست خود باغ احداث مى كرد وقنات استخراج مى نمود وسپس آنها را در راه خدا وقف مى كرد.
اينها اصول كارها وفعاليتهاى چشمگير اما م ـ عليه السلام ـ در اين ربع قرن بود.
ولـى بـايـد باكمال تاسف گفت كه تاريخ نويسان بزرگ اسلام به اين بخش از زندگى امام ـ عليه الـسـلام ـ اهميت شايانى نداده ، خصوصيات وجزئيات زندگى حضرت على ـ عليه السلام ـ را در اين دوره درست ضبط نكرده اند.
در حالى كه آنان وقتى به زندگى فرمانروايان بنى اميه وبنى عباس وارد مى شوند آنچنان به دقت وبه طور گسترده سخن مى گويند كه چيزى را فروگذار نمى كنند.
آيـا جاى تاسف نيست كه خصوصيات زندگى بيست وپنج ساله امام ـ عليه السلام ـ در هاله اى از ابهام باشد ولى تاريخ جفاكار يا نويسندگان جنايتگر مجالس عيش ونوش فرزندان معاويه ومروان وخـلفاى عباسى را با كمال دقت ضبط كنند واشعارى را كه در اين مجالس مى خواندند وسخنان لـغـوى را كه ميان خلفا ورامشگران رد وبدل مى شده ورازهايى را كه در دل شب پرده از آنها فرو مـى افتاده ، به عنوان تاريخ اسلام ، در كتابهاى خود درج كنند؟
! نه تنها اين قسمت از زندگى آنها را تـنـظـيـم كـرده انـد، بلكه جزئيات زندگى حاشيه نشينان وكارپردازان وتعداد احشام واغنام وخصوصيات زر وزيور ونحوه آرايش زنان ومعشوقه هاى آنان را نيز بيان كرده اند.
ولى وقتى به شرح زندگى اولياى خدا ومردان حق مى رسند، همانان كه اگر جانبازى وفداكارى ايـشـان نبود هرگز اين گروه بى لياقت نمى توانستند زمام خلافت وسيادت را در دست بگيرند، گويى بر خامه آنان زنجير بسته اند وهمچون رهگذرى شتابان مى خواهند اين فصل از تاريخ را به سرعت به پايان برسانند.
نخستين برگ ورق مى خوردنخستين برگ اين فصل در لحظه اى ورق خورد كه سرمبارك پيامبر گرامى (ص ) بر سينه امام ـ عليه السلام ـ بود وروح او به ابديت پيوست .
حضرت على ـ عليه السلام ـ جريان اين واقعه را در يكى از خطبه هاى تاريخى خود(1) چنين شرح مـى دهـد:يـاران پيامبر (ص ) كه حافظان تاريخ زندگى او هستند به خاطر دارند كه من هرگز لحظه اى از خدا وپيامبر او سرپيچى نكرده ام .
در جـهـاد با دشمن كه قهرمانان فرار مى كردند وگام به عقب مى نهادند، از جان خويش در راه پيامبر وشايسته تر نيس.
رسول خدا (ص ) جان سپرد در حالى كه سرش بر سينه من بود وبر روى دست من جان از بدن او جدا شد ومن براى تبرك دست برچهره ام كشيدم .
آنگاه بدن او را غسل دادم وفرشتگان مرا يارى مى كردند.
گـروهـى از فرشتگان فرود آمده گروهى بالا مى رفتندوهمهمه آنان كه بر جسد پيامبر نماز مى خواندند مرتب به گوش مى رسيد؛ تا اينكه او را در آرامگاه خود نهاديم .
هـيـچ كس در حال حيات ومرگ پيامبر (ص ) از من به او سزاوارتر رسول خدا (ص ) جشايسته تر نيست .
درگـذشـت پـيـامـبر (ص ) گروهى را در سكوت فرو برد وگروهى ديگر را به تلاشهاى مرموز ومخفيانه وا داشت .
پس از رحلت پيامبر (ص ) نخستين واقعه اى كه مسلمانان با آن روبرو شدند موضوع تكذيب وفات پـيـامـبر از جانب عمر بود!او غوغايى در برابر خانه پيامبر برپا كرده بود وافرادى را كه مى گفتند پيامبر فوت شده است تهديد مى كرد.
هرچه عباس وابن ام مكتوم آياتى را كه حاكى از امكان مرگ پيامبر بود تلاوت مى كردند مؤثر نمى افتاد.
تـا اينكه دوست او ابوبكر كه در بيرون مدينه به سر مى برد آمد وچون از ماجرا آگاه شد با خواندن آيـه اى (2) كـه قـبل از او ديگران نيز تلاوت كرده بودند عمر را خاموش كرد!هنگامى كه حضرت على ـ عليه السلام ـ مشغول غسل پيامبر (ص ) شد وگروهى از اصحاب او را كمك مى كردند ودر انـتـظار پايان يافتن غسل وكفن بودند وخود را براى خواندن نماز بر جسد مطهر پيامبر آماده مى كردند جنجال سقيفه بنى ساعده به جهت انتخاب جانشين براى پيامبر گرامى (ص ) برپا شد.
رشـته كار در سقيفه در دست انصار بود، اما وقتى ابوبكر وعمر وابوعبيده كه از مهاجران بودند از بـرپـايى چنين انجمنى آگاه شدند جسد پيامبر (ص ) را كه براى غسل آماده مى شد ترك كردند وبـه انجمن انصار در سقيفه پيوستند وپس از جدالهاى لفظى واحيانا زد وخورد ابوبكر با پنج راى به عنوان خليفه رسول اللّه انتخاب شد، در حالى كه احدى از مهاجران ، جز آن سه نفر، از انتخاب او آگاه نبودند.
(1)در ايـن گير و دار كه امام ـ عليه السلام ـ مشغول تجهيز پيامبر (ص ) بود وانجمن سقيفه نيز بـه كـار خـود مشغول بود، ابوسفيان كه شم سياسى نيرومندى داشت به منظور ايجاد اختلاف در مـيـان مـسلمانان در خانه حضرت على ـ عليه السلام ـ را زد وبه گفت :دستت را بده تا من با تو بيعت كنم ودست تو را به عنوان خليفه مسلمانان بفشارم ، كه هرگاه من با تو بيعت كنم احدى از فرزندان عبد مناف با تو به مخالفت برنمى خيزد، واگر فرزندان عبد مناف با تو بيعت كنند كسى از قريش از بيعت تو تخلف نمى كند وسرانجام همه عرب تو را به فرمانروايى مى پذيرند.
ولى حضرت على ـ عليه السلام ـ سخن ابوسفيان را با بى اهميتى تلقى كرد وچون از نيت او آگاه بود فرمود:من فعلا مشغول تجهيز پيامبر (ص ) هستم .
هـمـزمـان بـا پيشنهاد ابوسفيان يا قبل آن ، عباس نيز از حضرت على ـ عليه السلام ـ خواست كه دسـت برادر زاده خود را به عنوان بيعت بفشارد، ولى آن حضرت از پذيرفتن پيشنهاد او نيز امتناع ورزيد.
چيزى نگذشت كه صداى تكبير به گوش آنان رسيد.
حضرت على ـ عليه السلام ـ جريان را از عباس پرسيد.
عباس گفت :نگفتم كه ديگران در اخذ بيعت بر تو سبقت مى جويند؟
نگفتم كه دستت را بده تا با تو بيعت كنم ؟
ولى تو حاضر نشدى وديگران بر تو سبقت جستند.
آيا پيشنهاد عباس وابوسفيان واقع بينانه بود؟
چنانكه حضرت على ـ عليه السلام ـ تسليم پيشنهاد عـبـاس مـى شـد وبـلافاصله پس از درگذشت پيامبر (ص )گروهى از شخصيتها را براى بيعت دعوت مى كرد، مسلما اجتماع سقيفه به هم مى خورد ويا اساسا تشكيل نمى شد.
زيـرا ديگران هرگز جرات نمى كردند كه مسئله مهم خلافت اسلامى را در يك محيط كوچك كه متعلق به گروه خاصى بود مطرح سازند وفردى را با چند راى براى زمامدارى انتخاب كنند.
بـا اين حال ، پيشنهاد عمومى پيامبر وبيعت خصوصى چند نفر از شخصيتها با حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ دور از واقع بينى بودوتاريخ در باره اين بيعت همان داورى را مى كرد كه در باره بيعت ابوبكر كرده است .
زيـرا زمـامـدارى حـضـرت على ـ عليه السلام ـ از دو حال خالى نبود:يا امام ـ عليه السلام ـ ولى منصوص وتعيين شده از جانب خداوند بود يا نبود.
در صـورت نخست ، نيازى به بيعت گرفتن نداشت واخذ راى براى خلافت وكانديدا ساختن خود بـراى اشـغـال اين منصب يك نوع بى اعتنايى به تعيين الهى شمرده مى شد وموضوع خلافت رااز مـجـراى منصب الهى واينكه زمامدار بايد از طرف خدا تعيين گردد خارج مى ساخت ودر مسير يـك مقام انتخابى قرار مى داد؛ وهرگز يك فرد پاكدامن وحقيقت بين براى حفظ مقام وموقعيت خـود بـه تـحـريـف حقيقت دست نمى زند وسرپوشى روى واقعيت نمى گذارد، چه رسد به امام معصوم .
در فـرض دوم ، انتخاب حضرت على ـ عليه السلام ـ براى خلافت همان رنگ و انگ را مى گرفت كـه خـلافـت ابوبكر گرفت وصميمى ترين يار او، خليفه دوم ، پس از مدتها در باره انتخاب ابوبكر گفت :((كانت بيعة ا بي بكر فلتة وقى اللّه شره ا)).
(1) يعنى انتخاب ابوبكر براى زمامدارى كارى عجولانه بود كه خداوند شرش را باز داشت .
از هـمـه مـهمتر اينكه ابوسفيان در پيشنهاد خود كوچكترين حسن نيت نداشت ونظر او جز ايجاد اختلاف ودودستگى وكشمكش در ميان مسلمانان واستفاده از آب گل آلود وبازگردانيدن عرب به دوران جاهليت وخشكاندن نهال نوپاى اسلام نبود.
وى وارد خانه حضرت على ـ عليه السلام ـ شد واشعارى چند در مدح آن حضرت سرود كه ترجمه دو بـيـت آن به قرار زير است :فرزندان هاشم ! سكوت را بشكنيد تا مردم ، مخصوصا قبيله هاى تيم وعدى در حق مسلم شما چشم طمع ندوزند.
امر خلافت مربوط به شما وبه سوى شماست وبراى آن جز حضرت على كسى شايستگى ندارد.
(2)ولـى حضرت على ـ عليه السلام ـ به طور كنايه به نيت ناپاك او اشاره كرد وفرمود:((تو در پى كارى هستى كه ما اهل آن نيستيم )).
طبرى مى نويسد:على او را ملامت كردوگفت :تو جز فتنه وآشوب هدف ديگرى ندارى .
تو مدتها بدخواه اسلام بودى .
مرا به نصيحت وپند وسواره وپياده تو نيازى نيست .
(3)ابـوسـفـيان اختلاف مسلمانان را در باره جانشينى پيامبر (ص ) به خوبى دريافت ودر باره آن چنين ارزيابى كرد:طوفانى مى بينم كه جز خون چيز ديگرى نمى تواند آن را خاموش سازد.
(1)ابـوسـفـيـان در ارزيابى خود بسيار صائب بود واگر فداكارى واز خودگذشتگى خاندان بنى هاشم نبود طوفان اختلاف را جز كشت وكشتار چيزى نمى توانست فرو نشاند.
گـروه كينه توزبسيارى از قبايل عرب جاهلى به انتقامجويى وكينه توزى مشهور ومعروف بودند واگر در تاريخ عرب جاهلى مى خوانيم كه حوادث كوچك همواره رويدادهاى بزرگى را به دنبال داشته است به اين جهت بوده است كه هيچ گاه از فكر انتقام بيرون نمى آمدند.
درسـت اسـت كـه آنـان در پرتو اسلام تا حدى از سنتهاى جاهلانه دست كشيدند وتولدى دوباره يـافتند، اما چنان نبود كه اين نوع احساسات كاملا ريشه كن شده ، اثرى از آنها در زواياى روح آنان باقى نمانده باشد؛ بلكه حس انتقام جويى پس از اسلام نيز كم وبيش به چشم مى خورد.
بى جهت نيست كه حباب بن منذر، مرد نيرومند انصار وطرفدار انتقال خلافت به جبهه انصار، در انـجـمن سقيفه رو به خليفه دوم كرد وگفت :ما با زمامدارى شما هرگز مخالف نيستيم وبر اين كـار حـسـد نمى ورزيم ، ولى از آن مى ترسيم كه زمام امور به دست افرادى بيفتد كه ما فرزندان وپـدران وبرادران آنان را در معركه هاى جنگ وبراى محو شرك وگسترش اسلام كشته ايم ؛ زيرا بستگان مهاجران به وسيله فرزندان انصار وجوانان ما كشته شده اند.
چنانچه همين افراد در راس كار قرار گيرند وضع ما قطعا دگرگون خواهد شد.
ابـن ابـى الـحديد مى نويسد:من در سال 610 هجرى كتاب ((سقيفه )) تاليف احمد بن عبد العزيز جوهرى را نزد ابن ابى زيد نقيب بصره مى خواندم .
هـنگامى كه بحث به سخن حباب بن منذر رسيد، استادم گفت : پيش بينى حباب بسيار عاقلانه بـود وآنچه او از آن مى ترسيد در حمله مسلم بن عقبه به مدينه ، كه اين شهر به فرمان يزيد مورد محاصره قرارگرفت ، رخ داد وبنى اميه انتقام خون كشتگان بدر را از فرزندان انصار گرفتند.
سـپـس اسـتادم مطلب ديگرى را نيز ياد آورى كرد وگفت :آنچه را كه حباب پيش بينى مى كرد پيامبر نيز آن را پيش بينى كرده بود.

او نيز از انتقامجويى وكينه توزى برخى از اعراب نسبت به خاندان خود مى ترسيد، زيرا مى دانست كـه خـون بسيارى از بستگان ايشان در معركه هاى جهاد به وسيله جوانان بنى هاشم ريخته شده اسـت ومـى دانـست كه اگر زمام كار در دست ديگران باشد چه بسا كينه توزى آنان را به ريختن خون فرزندان خاندان رسالت برانگيزد.
از ايـن جهت ، مرتبا در باره على سفارش مى كرد واو را وصى وزمامدار امت معرفى مى نمود تا بر اثر موقعيت ومقامى كه خاندان رسالت خواهند داشت خون على وخون اهل بيت وى مصون بماند اما چه مى توان كرد؛ تقدير مسير حوادث را دگرگون ساخت وكار در دست ديگران قرار گرفت ونـظـر پيامبر جامه عمل به خود نپوشيد وآنچه نبايد بشود شد وچه خونهاى پاكى كه از خاندان او ريختند.
(1)گرچه سخن نقيب بصره از نظر شيعه صحيح نيست ، زيرا به عقيده م، پيامبر (ص ) به فرمان خدا حضرت على ـ عليه السلام ـ را به پيشوايى امت نصب وتعيين كرد وعلت انتخاب حضرت على ـ عليه السلام ـ حفظ خون او واهل بيتش نبود، بلكه شايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ بود كه چنين مقام وموقعيتى را براى او فراهم ساخت ؛ ام، در عين حال ، تحليل او كاملا صحيح است .
اگـر زمـام امـور در دسـت خـاندان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود هرگز حوادث اسفبار كربلا وكـشـتار فرزندان امام ـ عليه السلام ـ به وسيله جلادان بنى اميه وبنى عباس رخ نمى داد وخون پاك خاندان رسالت به دست يك مشت مسلمان نما ريخته نمى شد.
سـكـوت پر معنيجاى گفت وگو نيست كه رحلت پيامبر گرامى (ص ) جامعه اسلامى وخاندان رسـالـت را با بحران عجيبى روبرو ساخت وهرلحظه بيم آن مى رفت كه آتش جنگ داخلى ميان مـسـلـمانان بر سر موضوع خلافت وفرمانروايى شعله ور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گرايد وقبايل عرب تازه مسلمان به عصر جاهليت وبت پرستى بازگردند.
نـهـضـت اسـلام ، نـهضت جوان ونهال نوبنيادى بود كه هنوز ريشه هاى آن در دلها رسوخ نكرده واكثريت قابل ملاحظه اى از مردم آن را از صميم دل نپذيرفته بودند.
هنوز حضرت على ـ عليه السلام ـ وبسيارى از ياران با وفاى پيامبر (ص )، از تغسيل وتدفين پيامبر فـارغ نـشـده بـودنـد كه دو گروه از اصحاب مدعى خلافت شدند وجار وجنجال بسيارى به راه انداختند.
ايـن دو گـروه عبارت بودند از:1ـ انصار، به ويژه تيره خزرج ، كه پيش از مهاجران در محلى به نام سـقيفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند وتصميم گرفتند كه زمام كار را به سعد بن عباده رئيس خزرجيان بسپارند واو را جانشين پيامبر سازند.
ولـى چـون در ميان تيره هاى انصار وحدت كلمه نبود وهنوز كينه هاى ديرينه ميان قبايل انصار، مـخـصـوصـا تـيره هاى اوس وخزرج ، به كلى فراموش نشده بود، جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد واوسيان با پيشوايى سعد كه از خزرج بود مخالفت نمودند ونه تنها او را در اين راه يارى نكردند بلكه ابراز تمايل كردند كه زمام كار را فردى از مهاجران به دست بگيرد.
ايـن گـروه ، با اينكه در انجمن سقيفه در اقليت كامل بودند، ولى به علتى كه اشاره شد توانستند آرايـى بـراى ابوبكر گرد آورند وسرانجام پيروزمندانه از انجمن سقيفه بيرون آيند ودر نيمه راه تا مـسـجـد نيز آراء وطرفدارانى پيدا كنند وابوبكر، به عنوان خليفه پيامبر، بر منبر رسول خدا (ص ) قرار گيرد ومردم را براى بيعت واطاعت دعوت كند.
جناح سوم ومسئله خلافتدر برابر آن دو جناح ، جناح سومى وجود داشت كه از قدرت اين گروه ، با ايـن جـنـاح تـشكيل مى شد از شخص امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ ورجال بنى هاشم وتعدادى از پيروان راستين اسلام كه خلافت را مخصوص حضرت على ـ عليه السلام ـ مى دانستند واو را از هر جهت براى زمامدارى ورهبرى شايسته تر از ديگران مى ديدند.
آنان با ديدگان خود مشاهده مى كردند كه هنوز مراسم تدفين جسد مطهر پيامبر گرامى (ص ) به پايان نرسيده بود كه دو جناح مهاجر وانصار بر سرخلافت پيامبر به جنگ وستيز برخاستند.
ايـن جـين جناح براى اينكه مخالفت خود را به سمع مهاجرين وانصار بلكه همه مسلمانان برسانند واعـلام كـنـنـد كـه انـتخاب ابوبكر غير قانونى ومخالف تنصيص پيامبر اكرم (ص ) ومباين اصول مـشاوره بوده است در خانه حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ متحصن شده ، در اجتماعات آنان حاضر نمى شدند.
ولى اين تحصن سرانجام در هم شكست ومخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پيامبر را ترك گويند وبه مسجد بروند.
در آن وضعيت وظيفه جناح سوم بسيار نگين بود.
به ويژه امام ـ عليه السلام ـ كه با ديدگان خود مشاهده مى كرد خلافت ورهبرى اسلامى از محور خود خارج مى شود وبه دنبال آن امور بسيارى از محور خود خارج خواهد شد.
از اين رو، امام ـ عليه السلام ـ تشخيص داد كه ساكت ماندن وهيچ نگفتن يك نوع صحه بر اين كار نـارواست كه داشت شكل قانونى به خود مى گرفت وسكوت شخصيتى مانند امام ـ عليه السلام ـ ممكن بود براى مردم آن روز ومردمان آينده نشانه حقانيت مدعى خلافت تلقى شود.
پـس مهر خاموشى را شكست وبه نخستين وظيفه خود كه ياد آورى حقيقت از طريق ايراد خطبه بـود عمل كرد ودر مسجد پيامبر (ص )، كه به اجبار از او بيعت خواستند، رو به گروه مهاجر كرد وگـفـت :اى گـروه مـهـاجـر،حكومتى را كه حضرت محمد(ص ) اساس آن را پى ريزى كرد از دودمان او خارج نسازيد ووارد خانه هاى خود نكنيد.
بـه خدا سوگند، خاندان پيامبر به اين كار سزاوارترند، زيرا در ميان آنان كسى است كه به مفاهيم قـرآن وفـروع واصـول ديـن احـاطه كامل دارد وبه سنتهاى پيامبر آشناست وجامعه اسلامى را به خوبى مى تواند اداره كند وجلو مفاسد را بگيرد وغنايم را عادلانه قسمت كند.
مبادا از هوى وهوس پيروى كنيد كه از راه خدا گمراه واز حقيقت دور مى شويد.
(1)امـام ـ عليه السلام ـ براى اثبات ايستگى خويش به خلافت ، در اين بيان ، بر علم وسيع خود به كـتـاب آسـمانى وسنتهاى پيامبر (ص ) وقدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تكيه كـرده است ،واگر به پيوند خويشاوندى با پيامبر (ص ) نيز اشاره داشته يك نوع مقابله با استدلال گـروه مـهـاجـر بوده است كه به انتساب خود به پيامبر تكيه مى مبادا از هوى وهوس ر تكيه مى كردند.
طـبـق روايـات شيعه امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبكر حاضر شده ، شـايـسـتـگى خود را براى خلافت ، همچون بيان پيشين از طريق علم به كتاب سنت وسبقت در اسـلام بـر ديـگـران وپـايـدارى در راه جهاد وفصاحت در بيان وشهامت وشجاعت روحى احتجاج كرد؛چنانكه فرمود:من در حيات پيامبر (ص ) وهم پس از مرگ او به مقام ومنصب او سزاوارترم .
من وصى ووزير و گنجينه اسرار ومخزن علوم او هستم .
منم صديق اكبر وفاروق اعظم .
من استوارترين شمادر جهاد با مشركان ، اعلم شما به كتاب وسنت پيامبر، آگاهترين شما بر فروع واصـول ديـن ، وفـصيحترين شما در سخن گفتن وقويترين واستوارترين شمادر برابر ناملايمات هستم .
چـرا در اين ميراث با من به نزاع برخاستيد؟
(1)امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در يكى ديگر از خطبه هـاى خود، خلافت را از آن كسى مى داند كه تواناترين افراد بر اداره امور مملكت وداناترين آنها به دسـتورات الهى باشد؛ چنانكه مى فرمن استوارترين شمادر جه مى فرمايد:اى مردم ، شايسته ترين افراد براى حكومت ، تواناترين آنها بر اداره امور وداناترين آنها به دستورات الهى است .
اگـر فـردى كـه در او ايـن شـرايـط جمع نيست به فكر خلافت افتاد از او مى خواهند كه به حق گردن نهد، واگر به افساد خود ادامه داد كشته مى شود.
(2)ايـن نـه تـنها منطق حضرت على ـ عليه السلام ـ است بلكه برخى از مخالفان او نيز كه گاه با وجدان بيدار سخن مى گفتند به شايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ براى خلافت اعتراف مى هنگامى كه ابوعبيده جراح از امتناع حضرت على ـ عليه السلام ـ از بيعت با ابوبكر آگاه شد رو به امـام كـرد وگفت :زمامدارى را به ابوبكر واگذار كه اگر زنده ماندى واز عمر طولانى برخوردار شـدى تـو نـسبت به زمامدارى از همه شايسته تر هستى ، زيرا ملكات فاضله وايمان نيرومند وعلم وسيع ودرك وواقع بينى وپيشگامى در اسلام وپيوند خويشاوندى ودامادى تو نسبت به پيامبر (ص ) بر همه محرز است .
(3)امـيـر مؤمنان ـ عليه هنگامى كه ابوعبيده جرامنان ـ عليه السلام ـ در بازستاندن حق خويش تـنها به اندرز وتذكر اكتفا نكرد، بلكه بنا به نوشته بسيارى از تاريخنويسان در برخى از شبها همراه دخـت گـرامى پيامبر (ص ) ونور ديدگان خود حسنين ـ عليهما السلام ـ با سران انصار ملاقات كرد تا خلافت را به مسير واقعى خود باز گرداند.
ولى متاسفانه از آنان پاسخ مساعدى دريافت نكرد، چه عذر مى آوردند كه اگر حضرت على پيش از ديـگـران بـه فكر خلافت افتاده ، از ما تقاضاى بيعت مى كرد ما هرگز او را رها نكرده ، با ديگرى بيعت نمى كرديم .
امـير مؤمنان در پاسخ آنان مى گفت :آيا صحيح بود كه من جسد پيامبر (ص ) را در گوشه خانه تـرك كنم وبه فكر خلافت واخذ بيعت باشم ؟
دخت گرامى پيامبر (ص ) در تاييد سخنان حضرت على ـ عليه السلام ـ مى فرمود:على به وظيفه خود از ديگران آشناتر است .
حساب اين گروه كه على را از حق خويش بازداشته اند با خداست .
(1)ايـن نـخـسـتـيـن كـار امام ـ عليه السلام ـ در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طريق تذكر واستمداد از بزرگان انصار، حق خود را از متجاوزان بازستاند.
ولى ، به شهادت تاريخ ، امام ـ عليه السلام ـ از اين راه نتيجه اى نگرفت وحق او پايمال شد.
اكنون بايد پرسيد كه در چنان موقعيت خطير ووضع حساس ، وظيفه امام چه بود.
آيـا وظيفه او تنها نظاره كردن وساكت ماندن بود يا قيام ونهضت ؟
براى امام بيش از يك راه وجود نداشتاندرز وياد آوريهاى امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در مسجد پيامبر (ص ) ودر حضور گروهى از مهاجرين وانصار، حقيقت را روشن ساخت وحجت را بر همه مسلمانان تمام كرد.
اما خليفه وهمفكران او بر قبضه كردن دستگاه خلافت اصرار ورزيدند ودر صدد گسترش قدرت خويش بر آمدند.
گـذشـت زمان نه تنها به سود امام ـ عليه السلام ـ نبود، بلكه بيش از پيش پايه هاى خلافت را در اذهـان وقـلـوب مـردم اسـتوارتر مى ساخت ومردم به تدريج وجود چنين حكومتى را به رسميت شناخته ، كم كم به آن خو مى گرفتند.
در ايـن وضعيت حساس ، كه گذشت هر لحظه اى به زيان خاندان رسالت وبه نفع حكومت وقت بـود، تكليف شخصيتى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ چه بود؟
در برابر امام ـ عليه السلام ـ دو راه بيش وجود نداشت : يا بايد به كمك رجال خاندان رسالت وعلاقه مند وپيروان راستين خويش بـپـا خـيزد وحق از دست رفته را باز ستاند، يا اينكه سكوت كند واز كليه امور اجتماعى كنار برود ودر حد امكان به وظايف فردى واخلاقى خود ت مى گر.
عـلائم وقرائن گواهى ـ چنانكه ذيلا خواهد آمد ـ مى دهند كه نهضت امام ـ عليه السلام ـ در آن اوضاع به نفع اسلام جوان وجامعه نوبنياد اسلامى نبود.
لذا پيمودن راه دوم براى حضرت على ـ عليه السلام ـ متعين ولازم بود.
پـيـامـبـر (ص ) از ارتداد امت نگران بود1ـ آيات قرآنى حاكى ازآن است كه پيامبر (ص )در دوران حـيـات خـود از آينده جامعه اسلامى سخت نگران بود وبا مشاهده يك سلسله حوادث ناگوار اين احـتـمـال در ذهـن او قـوعـلائم وقـرا مـى گـرفت كه ممكن است گروه يا گروههايى پس از درگذشت او به دوران جاهلى بازگردند وسنن الهى را به دست فراموشى بسپارند.
ايـن احتمال هنگامى در ذهن او قوت گرفت كه در جنگ احد، وقتى شايعه كشته شدن پيامبر از طـرف دشـمـن در مـيـدان نبرد منتشر شد، با چشمان خود مشاهده كرد كه اكثر قريب به اتفاق مـسـلـمـانـان راه فـرار را در پيش گرفته ، به كوهها ونقاط دور دست پناه بردند وبرخى تصميم گرفتند كه از طريق تماس با سركرده منافقان (عبد اللّه بن ا بى ) از ابوسفيان امان بگيرند.
وعـقايد مذهبى آنان چنان سست وبى پايه شد كه در باره خدا گمان بد بردند وافكار غلط به خود راه دادند.
قرآن مجيد از اين راز چنين پرده بر مى دارد:[وط ائفة قد ا همتهم ا نفسهم يظنون باللّه غير الحق ظن الج اهلية يقولون هل لن ا من الا مر من شي ء].
(آل عـمران :153؛گروهى از ياران پيامبر چنان در فكر جان خود بودند كه در باره خدا گمانهاى باطل ، به سان گمانهاى دوران جاهليت ، مى بردند ومى گفتند: آيا چاره اى براى ماهست ؟
قرآن كـريـم در آيه اى ديگر تلويحا از اختلاف ودو دستگى ياران رسول خدا (ص ) پس از رحلت او خبر داده ، مـى فرمايد:[وم ا محمد ا لا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فا ن م ات ا و قتل انقلبتم على ا عق ابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر اللّه شيئا وسيجزي اللّه الشاكرين ].
آيـا اگـر بـمـيرد يا كشته شود شما به افكار وعقايد جاهليت باز مى گرديد؟
هركس عقبگرد كند ضررى به خدا نمى رساند وخداوند سپاسگزاران را پاداش نيك مى دهد.
ايـن آيـه از طـريـق تـقـسيم اصحاب پيامبر به دو گروه ((مرتجع به عصر جاهلى )) و((ثابت قدم وسـپـاسـگـزار)) تلويحا مى رساند كه پس از درگذشت پيامبر اكرم (ص ) ممكن است مسلمانان دچار اختلاف ودودستگى شوند.
2ـ بررسى سرگذشت گروهى كه در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بو آيا سرگذشت گروهى كه در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بودند به خوبى نشان مى دهد كه در آن روز چگونه از رازها پرده بر افتاد وتعصبهاى قومى وعشيره اى وافكار جاهلى بار ديگر خود را از خلال گفت وگوهاى ياران پـيـامـبر(ص ) نشان داد وروشن شد كه هنوز تربيت اسلامى در جمعى از آنان نفوذ نكرده ، اسلام وايمان جز سرپوشى بر چهره جاهليت ايشان نبوده است .
بررسى اين واقعه تاريخى به خوبى مى رساند كه هدف از آن اجتماع وآن سخنرانيها وپرخاشه، جز مـنـفعت طلبى نبوده است وهركس مى كوشيد كه لباس خلافت ر، كه بايد بر اندام شايسته ترين آنـچـه كه در آن انجمن مطرح نبودمصالح اسلام ومسلمانان بود وتفويض امر به شايسته ترين فرد امت كه با تدبير خردمندانه ودانش وسيع وروح بزرگ واخلاق پسنديده خود بتواند كشتى شكسته اسلام را به ساحل نجات رهبرى كند.
در آن اوضـاع كـه عـقـيـده اسلامى در قلوب رسوخ نكرده ، عادات وتقاليد جاهلى هنوز از دماغها بيرون نرفته بود، هرنوع جنگ داخلى ودسته بندى گروهى مايه انحلال جامعه وموجب بازگشت بسيارى از مردم به بت پرسآنچه وجب بازگشت بسيارى از مردم به بت پرستى گزينيد ون.
3ـ از همه روشنتر سخنان حضرت على ـ عليه السلام ـ در آغاز حوادث سقيفه است .
امام در سخنان خود به اهميت اتحاد اسلامى وسرانجام شوم اختلاف وتفرقه اشاره كرده است .
از بـاب نـمـونـه هنگامى كه ابوسفيان مى خواست دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را به عنوان بيعت بفشارد وازاين راه به مقاصد پليد خود برسد، امام رو به جمعيت كرد وچنين فرمود:موجهاى فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد.
از ايجاد اختلاف ودودستگى دورى3 ـ از همه روگزينيد ونشانه هاى فخر فروشى را از سر برداريد اگر سخن بگويم مى گويند بر فرمانروايى حريص است واگر خاموش بنشينم مى گويند از مرگ مى ترسد.
به خدا سوگند علاقه فرزند ابوطالب به مرگ بيش از علاقه كودك به پستان مادر است .
اگر سكوت مى كنم به سبب علم وآگاهى خاصى است كه در آن فرو رفته ام واگر شما هم مثل من آگاه بوديد به سان ريسمان چاه مضطرب ولرزان مى شديد.
(1)عـلمى ه امام ـ عليه السلام ـ از آن سخن مى گويد همان آگاهى ازنتايج وحشت آور اختلاف دودستگى است .
او مى دانست كه قيام وجنگ داخلى به قيمت محو اسلام وبازكشت مردم به عقايد جاهلى تمام مى شود.
4ـ هنگامى كه خبر درگذشت پيامبر اكرم (ص ) در ميان قبايل تازه مسلمان منتشر شد گروهى از آنـها پرچم ارتداد وبازگشت به آيين نياكان را بر افراشتند وعملا با حكومت مركزى به مخالفت برخاستند وحاضر به پرداخت ماليات اسلامى نشدند.
نـخستين كارى كه حكومت مركزى انجام داد اين بود كه گروهى از مسلمانان راسخ وعلاقه مند را براى نبرد با مرتدان بسيج كرد تا بار ديگر به اطاعت از حكومت مركزى وپيروى از قوانين اسلام گـردن نـهـند ودر نتيجه انديشه ارتداد كه كم وبيش در دماغ قبايل ديگر نيز در حال تكوين بود ريشه كن شود.
عـلاوه بـر ارتـداد بعضى قبايل ، فتنه ديگرى نيز در يمامه برپا شد وآن ظهور مدعيان نبوت مانند مسيلمه وسجاح وطليحه بود.
در آن اوضاع واحوال كه مهاجرين وانصار وحدت كلمه را از دست داده ، قبايل اطراف پرچم ارتداد بـرافـراشـتـه ، مـدعـيان دروغگو در استانهاى نجد ويمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند،هرگز امـام در يـكـى از نـامـه هـاى خـود كه به مردم مصر نوشته است به اين نكته اشاره مى كند ومى فرمايد:به خدا سوگند، من هرگز فكر نمى كردم كه عرب خلافت را از خاندان پيامبر(ص ) بگيرد يا مرا از آن باز دارد.
مرا به تعجب وانداشت جز توجه مردم به ديگرى كه دست او را به عنوان بيعت مى فشردند.
از اين رو، من دست نگاه داشتم .
ديدم كه گروهى از مردم از اسلام بازگشته اند ومى خواهند آيين محمد(ص ) را محو كنند.
ترسيدم امام در يكى از نامه محو كنند.
تـرسـيـدم كه اگر به يارى اسلام ومسلمانان نشتابم رخنه و ويرانيى در پيكر آن مشاهده كنم كه مصيبت واندوه آن بر من بالاتر وبزرگتر از حكومت چند روزه اى است كه به زودى مانند سراب يا ابر از ميان مى رود.
پس به مقابله با اين حوادث برخاستم ومسلمانان را يارى كردم تا آن كه باطل محو شد وآرامش به آغوش اسلام بازگشت .
(1)در آغاز خلافت عثمان كه شوراى تعيين خلافت به نفع عثمان راى داد، امام ـ عليه السلام ـ رو به اعضاى شورا كرد وگفت :همگى مى دانيد كه من براى خلافت از ديگران شايسته ترم .
ولى مادام كه امور مسلمانان رو به راه باشد خلافت را رها مى كنم ؛ هرچند بر من ستم شود.
واگر من نسبت به حكومت از خود بى ميلى نشان مى دهم به جهت درك ثواب وپاداشى است كه در اين راه وجود دارد.
(1)ابـن ابـى الـحـديـد مـى گـويد:در يكى از روزهايى كه على عزلت گزيده ، دست روى دست گذاشته بود، بانوى گرامى وى فاطمه زهر، او را به قيام ونهضت وبازستانى حق خويش تحريك كرد.
در همان هنگام صداى مؤذن به نداى ((ا شهد ا ن محمدا رسول اللّه )) بلند شد.
امام رو به همسر گرامى خويش كرد وگفت :آيا دوست دارى كه اين صدا در روى زمين خاموش شود؟
فاطمه گفت :هرگز.
امام فرمود:پس راه همين است كه من در پيش گرفته ام .
(2)به سبب اهميت موضوع ، قدرى پيرامون آن بحث كرده ، نتايج قيام مسلحانه امام ـ عليه السلام ـ را با ارائه اسناد صحيح بررسى مى كنيم .
ارزش والاى هـدفدر ميان مسائل اجتماعى كمتر مسئله اى ،از حيث اهميت ونياز به دقت ،به پايه مديريت ورهبرى مى رسد.
شـرايـط رهـبرى آنچنان دقيق وحايز اهميت است كه در يك اجتماع بزرگ ، تنها چند نفر انگشت شمار واجد آن مى شوند.
در مـيان همه نوع رهبرى ، شرايط رهبران آسمانى به مراتب سنگينتر ووظايف آنان بسيار خطيرتر از شـرايط ووظايف رهبران اجتماعى است كه با گزينش جامعه چنين مقام وموقعيتى را به دست مى آورند.
در رهـبريهاى الهى ومعنوى هدف بالاتر وارجمندتر از حفظ مقام وموقعيت است ورهبر براى اين بـرانگيخته مى شود كه به هدف تحقق بخشد وچنانچه بر سر دو راهى قرار گيرد وناچار شود كه يكى را رها كرده ديگرى را برگزيند، براى حفظ اصول واساس هدف ، بايد از رهبرى دست بردارد وهدف را مقدستر از حفظ مقام وموقعيت رهبرى خويش بشمارد.
امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ نيز پس از درگذشت پيامبر (ص ) با اين مسئله مهم روبرو شد.
زيـرا هـدف از رهـبـرى وفـرمـانـروايى او پرورش نهالى بود كه به وسيله پيامبر گرامى (ص ) در سـرزمـين حجاز غرس شده بود؛نهالى كه بايد به مرور زمان به درختى برومند وبارور مبدل شود وشـاخـه هـاى آن بـر فـراز تـمام جهان سايه بگستراند ومردم در زير سايه آن بيارامند واز ثمرات مباركش بهره مند شوند.
امـام ـ عـلـيـه السلام ـ پس از درگذشت پيامبر (ص ) تشخيص داد كه در موقعيتى قرار گرفته اسـت كـه اگـر اصـرار بـه قـبضه كردن حكومت وحفظ مقام خود كند اوضاعى پيش مى آيد كه زحمات پيامبر اكرم (ص ) وخونهاى پاكى كه در راه هدف مقدس آن حضرت ريخته شده است به هدر مى رود.
عقده ها وكينه هاى ديرينهجامعه اسلامى در آن ايام چنان دچار اختلاف نظر ودودستگى شده بود كه يك جنگ داخلى ويك خونريزى كوچك موجب انفجارهايى در داخل وخارج مدينه ميشد.
بـسـيـارى از قبايلى كه در مدينه يا بيرون از آن زندگى مى كردند نسبت به حضرت على ـ عليه السلام ـ بى مهر بوده ، كينه او را سخت به دل داشتند.
زيـرا حضرت على ـ عليه السلام ـ بودكه پرچم كفر اين قبايل را سرنگون كرده ، قهرمانانشان ر ا به خاك ذلت افكنده بود.
اينان ، هرچند بعدها پيوند خود را با اسلام محكمتر كرده ، به خداپرستى وپيروى از اسلام تظاهر مى كردند، ولى در باطن بغض وعداوت خود را نسبت به مجاهدان اسلام محفوظ داشتند.
در چنان موقعيتى اگر امام ـ عليه السلام ـ از طريق توسل به قدرت وقيام مسلحانه در صدد اخذ حـق خـويـش بر مى آمد به نتايج زير منجر مى شد:1ـ در اين نبرد امام ـ عليه السلام ـ بسيارى از ياران وعزيزان خود را كه از جان ودل به امامت ورهبرى او معتقد بودند از دست مى داد.
البته هرگاه با شهادت اين افراد حق به جاى خود بازمى گشت جانبازى آنان در راه هدف چندان تـاسـفـبـار نـبود، ولى چنانكه خواهيم گفت ، با كشته شدن اين افراد حق به صاحب آن باز نمى گشت .
2ـ نه تنها حضرت على ـ عليه السلام ـ عزيزان خود را از دست مى داد بلكه قيام بنى هاشم وديگر عـزيـزان وياران راستين حضرت على سبب مى شد كه گروه زيادى از صحابه پيامبر (ص ) كه به خلافت امام ـ عليه السلام ـ راضى نبودند وبه آن تن نمى دادند نيز كشته شوند ودر نتيجه قدرت مسلمانان در مركز به ضعف مى گراييد.
ايـن گـروه ، هـرچند در مساله رهبرى در نقطه مقابل امام ـ عليه السلام ـ موضع گرفته بودند، 3ـ براثر ضعف مسلمانان ، قبايل دور دست كه نهال اسلام در سرزمين آنها كاملا ريشه ندوانيده بود بـه گـروه مـرتـدان ومـخالفان اسلام پيوسته ، صف واحدى تشكيل مى داد وچه بسا بر اثر قدرت مخالفان ونبودن رهبرى صحيح در مركز، چراغ توحيد براى ابد به خاموشى مى گراييد.
امـير مؤمنان ـ عليه السلام ـ اين حقايق تلخ ودردناك را از نزديك لمس مى كرد ولذا سكوت را بر قيام مسلحانه ترجيح مى داد.
خوب است اين مطالب را از زبان3 ـ برايح مى داد.
خوب است اين مطالب را از زبان خود ر گرامى (ص ) از ميان ما رخ.
عـبـد اللّه بـن جـناده مى گويد:من در نخستين روزهاى زمامدارى على از مكه وارد مدينه شدم وديدم همه مردم در مسجد پيامبر دور هم گرد آمده اند ومنتظر ورود امام هستند.
پس ازمدتى على ، در حالى كه شمشير خود را حمايل كرده بود، از خانه بيرون آمد.
همه ديده ها به سوى او دوخته شده بود تا اينكه در مسند خطابه قرار گرفت وسخنان خود را پس از حـمـد وثـنـاى خداوند چنين آغاز كرد:هان اى مردم ، آگاه باشيد هنگامى كه پيامبعبد اللّه بن جـنـاده مـى گـويـد:من د گرامى (ص ) از ميان ما رخت بربست لازم بود كه كسى با ما در باره حـكـومـتى كه او پى ريزى كرد نزاع نكندوبه آن چشم طمع ندوزد، زيرا ما وارث وولى وعترت او بوديم .
اما برخلاف انتظار، گروهى از قريش به حق ما دست دراز كرده ، خلافت رااز ما سلب كردند واز آن خود قرار دادند.
به خدا سوگند، اگر ترس از وقوع شكاف واختلاف در ميان مسلمانان نبود وبيم آن نمى رفت كه بـار ديـگر كفر وبت پرستى به ممالك اسلامى باز گردد واسلام محو ونابود شود، وضع ما غير اين بود كه مشاهده مى كنيد.
(1)كـلـبـى مى گويد:هنگامى كه على ـ عليه السلام ـ براى سركوبى پيمان شكنانى مانند طلحه وزبير عازم بصره شد خطبه اى به شرح زير ايراد كرد:هنگامى كه خداوند پيامبر خود را قبض روح كرد قريش ، با خودكامگى ، خود را بر ما مقدم شمرد وما را از حقمان بازداشت .
ولى من ديدم كه صبر وبردبارى بر اين كار بهتر از ايجاد تفرقه ميان مسلمانان وريختن خون آنان است .
زيـرامـردم بـه تـازگى اسلام را پذيرفته بودند ودين مانند مشك سرشار از شير بود كه كف كرده باشد،وكمترين سستى آن را فاسد مى كرد وكوچكترين فرد آن را واژگون مى ساخت .
(2)ابـن ابـى الـحـديـد، كه هم به حضرت على ـ عليه السلام ـ مهر مى ورزد وهم نسبت به خلفا تعصب دارد، در باره كينه هاى ريشه دار گروهى از صحابه نسبت به امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ چـنين مى نويسد:تجربه ثابت كرده است كه مرور زمان سبب فراموشى كينه ها وخاموشى آتش حسد وسردى دلهاى پركينه مى شود.
گذشت زمان سبب مى شود كه نسلى بميرد ونسل ديگر جانشين آن گردد ودر نتيجه كينه هاى ديرينه به صورت كمرنگ از نسل قبل به نسل بعد منتقل شود.
روزى كـه حـضـرت عـلى بر مسند خلافت نشست بيست وپنج سال از رحلت پيامبر مى گذشت وانتظار مى رفت كه در اين مدت طولانى عداوتها وكينه ها به دست فراموشى سپرده شده باشد.
ولـى بـرخـلاف انـتـظـار، روحيه مخالفان حضرت على پس از گذشت ربع قرن عوض نشده بود وعـداوت وكـيـنـه اى كه در دوران پيامبر وپس از درگذشت وى نسبت به حضرت على داشتند كاهش نيافته بود.
حـتـى فرزندان قريش ونوباوگان وجوانانشان ، كه شاهد حوادث خونين معركه هاى اسلام نبودند وقـهـرمـانـيـهـاى امام را در جنگهاى بدر واحد و بر ضد قريش نديده بودند، به سان نياكان خود سرسختانه با حضرت على عداوت مى ورزيدند وكينه او را رابر صف آراي.
چـنـانچه امام ، با اين وضع ، پس از درگذشت پيامبر بر مسند خلافت تكيه مى زد وزمام امور را به دست مى گرفت آتشى در درون مخالفان او روشن مى شد وانفجارهايى رخ مى داد كه نتيجه آن جز محو اسلام ونابودى مسلمانان وبازگشت جاهليت به ممالك اسلامى نبود.
(1)امـام ـ عـلـيـه السلام ـ در يكى از سخنرانيهاى خود به گوشه اى از نتايج قيام مسلحانه خود اشاره كرده ، مى فرمايد:پس از درگذشت پيامبر در كار خويش انديشيدم .
در ب چنانچه امام ، ابر صف آرايى قريش جز اهل بيت خود يار وياورى نديدم .
پـس بـه مـرگ آنـان راضى نشدم وچشمى را كه در آن خاشاك رفته بود فرو بستم وبا گلويى كه استخوان در آن گير كرده بود نوشيدم وبر گرفتگى راه نفس وبر حوادث تلختر از زهر صبر كردم .
(1)اتحاد مسلماناناتحاد مسلمانان از بزرگترين آمال وآرزوهاى امام ـ عليه السلام ـ بود.
او به خوبى مى دانست كه اين اتحاد در زمان پيامبر گرامى (ص ) سبب شده بود كه رعب عجيبى در دل امپراتوران جهان وقدرتهاى بزرگ رخنه كند واسلام به سرعت رشد ونمو كرده ، گسترش يابد.
ولـى اگـر ايـن وحـدت به جهت مسئله رهبرى از بين مى رفت مسلمانان دچار انواع گرفتاريها واخـتلافات مى شدند وبالاخص گروهى از قريش كه به كسوت اسلام در آمده بودند دنبال بهانه بودند تا ضربت اساسى خود را خلافت خواستند كه تيره خز.
در مـيـان مـهـاجران ، ماجراجويانى به نام سهيل بن عمرو، حارث بن هشام ، عكرمة بن ابى جهل و بـودند كه مدتها از دشمنان سرسخت مسلمانان وبه ويژه انصار به شمار مى رفتند، ولى سپس ، به عللى ودر ظاهر، كفر وبت پرستى را ترك كردند واسلام آوردند.
وقـتـى انـصـار، پس از شكست در سقيفه ، به هوادارى امام ـ عليه السلام ـ برخاستند ومردم را به پـيـروى از او دعـوت كـردنـد، ايـن افـراد مـاجراجو بى اندازه ناراحت شدند واز دستگاه در ميان مـهاجران ، ماجراجويلافت خواستند كه تيره خزرج از انصار را بايد براى بيعت دعوت كند واگر از بيعت سرباز زدند با آنها به نبرد برخيزد.
هريك از سه نفر مذكور در اجتماع بزرگى سخنرانى كرد.
ابوسفيان نيز به آنان پيوست ! در برابر آنان ، خطيب انصار به نام ثابت بن قيس به انتقاد از مهاجران برخاست وبه سخنان آنان پاسخ داد.
جنگ ميان مهاجرين وانصار، به صورت ايراد خطابه وشعر، تا مدتى ادامه داشت .
متن سخنان واشعار طرفين را ابن ابى الحديد در شرح خود آورده است .
(1)بـا در نـظـر گـرفتن اين اوضاع روشن مى شود كه چرا امام ـ عليه السلام ـ سكوت را بر قيام مـسـلحانه ترجيح داد وچگونه با حزم وتدبير، كشتى طوفان زده اسلام را به ساحل نجات رهبرى كرد.
واگر علاقه به اتحاد مسلمانان نداشت وعواقب وخيم اختلاف و دودستگى را پيش بينى نمى كرد، هرگز اجازه نمى داد مقام رهبرى از آن ديگران باشد.
در همان روزهاى سقيفه ، يك نفر از بستگان حضرت على ـ عليه السلام ـ اشعارى در مدح او سرود كـه ترجمه آنها چنين است :من هرگز فكر نمى كردم كه رهبرى امت را از خاندان هاشم واز امام ابوالحسن سلب كنند.
آيا حضرت على نخستين كسى نيست كه بر قبله شما نماز گزارد؟
آيا داناترين شما به قرآن وسنت پيامبر او نيست ؟
آيا وى نزديكترين فرد به پيامبر نبود؟
آيا او كسى نيست كه جبرئيل او را در تجهيز پيامبر يارى كرد؟
(2)هنگامى كه امام ـ عليه السلام ـ از اشعار او آگاه شد قاصدى فرستاد كه او را از خواندن اشعار خويش باز دارد وفرمود:((سلا مة الدين ا حب ا لين ا من غيره )).
سلامت اسلام از گزند اختلاف ، براى ما از هر چيز خوشتر است .
در جـنگ صفين مردى از قبيله بنى اسد از امام ـ عليه السلام ـ سؤال كرد:چگونه قريش شما را از مـقـام خـلافـت كـنـار زدنـد؟
حضرت على ـ عليه السلام ـ از سؤال بى موقع او ناراحت شد، زيرا گروهى از سربازان امام به خلفا اعتقاد داشتند وطرح اين مسائل در آن هنگام موجب دو دستگى در ميان صفوف آنان مى شد.
لـذا امـام ـ عـلـيه السلام ـ پس از ابراز ناراحتى چنين فرمود:به احترام پيوندى كه با پيامبر (ص ) دارى وبه سبب اينكه هر مسلمانى حق پرسش دارد، پاسخ تو را به اجمال مى گويم .
رهبرى امت از آن ما بود وپيوند ما با پيامبر از ديگران استوارتر بود، اما گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى از آن چشم پوشيدند.
داور ميان ما وآنها خداست وبازگشت همه به سوى اوست .
(1)اينها بعضى از علل سكوت اميرمؤمنان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود كه به سبب حفظ اساس اسلام ، دست از حق خود كشيد وبيست وپنج سال جرعه هاى تلختر از زهر نوشيد.
فصل دوم .

خلافت خلفا ومنطق امير المؤمنين

دانـشمندان محقق از اهل تسنن كه شروحى بر نهج البلاغه نوشته اند، بيانات امام ـ عليه السلام ـ را در باره شايستگى خويش به خلافت ، يكى پس از ديگرى ، مورد بررسى قرار داده ، از مجموع آنها چـنـيـن نتيجه گرفته اند كه هدف امام از اين بيانات اثبات شايستگى خود به خلافت است بدون اينكه از جانب پيامبر (ص ) نصى بر خلافت او در ميان باشد. بـه بـيان ديگر، چون حضرت على ـ عليه السلام ، از نظر قرابت وخويشاوندى ، پيوند نزديكترى با رسـول خـدا (ص ) داشـت واز نـظـر عـلم ودانش از همه بالاتر بود ودر رعايت عدالت واطلاع از سـياست وكشور دارى سرآمد همه ياران پيامبر (ص ) به شمار مى رفت، ازا ين جهت شايسته بود كـه امت او را براى خلافت برگزينند، ولى چون سران امت غير او را برگزيدند امام زبان به تظلم وشكايت گشوده است كه :من برخلافت وولايت از ديگران شايسته ترم!

حقى كه امام ـ عليه السلام ـ در بيانات خود از آن ياد مى كند ومى گويد از روزى كه رسول خدا (ص ) درگذشت او را از آن محروم كرده اند حق شرعى نيست كه از جانب صاحب شريعت به او داده شده باشد ومقدم داشتن ديـگران بر او يك نوع مخالفت با دستور شرع به حساب آيد، بلكه مقصود يك حق طبيعى است كه بـرهركس لازم است كه با وجود فرد برتر ديگرى را انتخاب نكند وزمام كار را به فرد داناتر وتواناتر وبـصـيرتر بسپارد؛ ولى هرگاه گروهى بنا به مصلحتى از اين اصل پيروى نكنندوكار را به فردى كـه از نظر علم وقدرت وشرايط روحى وجسمى در مرتبه نازلتر قرار دارد واگذارند، سزاوار است كـه شـخـص برتر زبان به شكوا وگله بگشايد وبگويد:

((فواللّه * مازلت مدفوعا عن حقي مستا ثرا علي منذ قبض اللّه نبيه (ص ) حتى يوم الناس ه ذا)). (1)

بـه خـدا سوگند، از روزى كه خداوند جان پيامبرش (ص ) را قبض كرد تا به امروز من از حق خويش محروم بوده ام . امـام ـ عليه السلام ـ اين سخن را هنگامى گفت كه طلحه وزبير پرچم مخالفت با او را برافراشته ، بصره را پايگاه خود قرار داده بودند. پاسخ : اين مطلب كه به عنوان تحقيق از آن ياد مى شود پندارى بيش نيست . هـيـچ گـاه نـمـى توان مجموع سخنان امام ـ عليه السلام ـ را بر شايستگى ذاتى حمل كرد ويك چنين شايستگى نمى تواند مجوز حملات تند آن حضرت بر خلفا باشد، زيرا:اول، امام ـ عليه السلام ـ در بعضى از سخنان خود بر وصيت پيامبر (ص ) تكيه كرده است . از جـمله آنجا كه خاندان نبوت را معرفى مى كند چنين مى فرمايد:((هم موضع سره ولجا ا مره و عـيـبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه وجب ال دينه لا يقاس بل محمد (ص ) من هذه الامة احد هم اساس الدين و عماد اليقين . اليهم يفى ء الغ الي وبهم يلحق التالي .

ولهم خصائص حق الولاية و فيهم الوصية و الور اثة )). (2)خـانـدان نـبـوت رازداران پيامبر وپناهگاه فرمان او ومخزن دانشها وحكمتها وحافظان كتاب واستوانه هاى آيين او هستند. هيچ كس از افراد امت را نمى توان با آنان قياس كرد. آنان پايه هاى دين وستونهاى ايمان ويقين اند. خـصـائص امـامت (علوم ومعارف و ديگر ملاك هاى امامت ) نزد آنان است ووصيت پيامبر در حق ايشان است وآنان وارثان پيامبرند. مـقـصـود امـام ـ عليه السلام ـ از اينكه وصيت پيامبر (ص ) در باره آنان است چيست ؟ با در نظر گرفتن لفظ ((ولايت )) در جمله ((ولهم خص ائص الولاية )) روشن مى شود كه مقصود از وصيت همان وصيت به خلافت وسفارش به ولايت آنان است كه در روز غدير وغير آن به وضوح بيان شده است . ثـانـي، لياقت وشايستخصائص امات وشايستگى هرگز ايجاد حق نمى كند مادام كه شرايط ديگر، مانند انتخاب مردم ، به آن ضميمه نشود. در صـورتـى كـه امام ـ عليه السلام ـ در سخنان خود بر حق محرز خود تكيه مى كند واظهار مى داردكه حق او پس از پيامبر (ص ) پايمال شد.

وبـه عـبارت ديگر، چنانچه بنابر اين باشد كه مشكل رهبرى در اسلام از طريق مشاوره ومذاكره يا رجوع به افكار عمومى گشوده شود، در اين صورت ، مادام كه شخص ـ گرچه از هرجهت فضيلت وبـرتـرى بـر ديگران داشته باشد ـ براى چنين مقامى انتخاب نشود نمى تواند خود را صاحب حق بـشـمـارد تا عدول مردم از آن را يك نوع ظلم وستم اعلام دارد وبه افرادى كه به جاى او انتخاب شده اند اعتراض كند.
در صورتى كه لحن امام ـ عليه السلام ـ در خطبه هاى خود بر خلاف اين است .
او خـود را صاحب مسلم حق خلافت مى داند وعدول از آن را يك نوع ظلم وستم بر خويش اعلام مى نمايد وقريش را متعديان ومتجاوزان به حقوق خود معرفى مى كند؛ چنانكه مى فرمايد:باراله، مرا در برابر قريش وكسانى كه ايشان را كمك كردند يارى فرما.
زيـرا آنـان قـطع رحم من كردند ومقام بزرگ مرا كوچك شمردند واتفاق كردند كه با من در باره خلافت ، كه حق مسلم من است ، نزاع كنند.
(1)آيـا چـنـيـن حـملات تندى را مى توان از طريق شايستگى ذاتى توجيه كرد؟
اگر بايد مسئله خـلافـت از طـريـق مـراجـعه به افكار عمومى با بزرگان صحابه حل وفسخ شود چگونه امام مى فـرمـايد:((آنان با من در حق مسلم من به نزاع برخاستند))؟
هنگامى كه آتش جنگ ميان حضرت على ـ عليه السلام ـ ومعاويه در سرزمين صفين روشن بود مردى نزد حضرت امير ـ عليه السلام ـ آمـد وگفت :چگونه قريش شما را از مقام خلافت ، كه به آن از ديگران شايسته تر بوديد، بازداشت ؟
امام ـ عليه السلام ـ از پرسش بى موقع او ناراحت شد،ولى به طور ملايم ـ كه اوضاع بيش از آن را ايـجـاب نـمـى كـرد ـ به او پاسخ داد وفرمود:گروهى بر آن بخل ورزيدند وگروهى از آن چشم پوشيدند وميان ما وآنها خدا داور است وبازگشت همه به سوى اوست .
(1)پس از ماجراى سقيفه ،يك روز ابوعبيدة بن جراح به امام گفت : اى فرزند ابوطالب ، چقدر به خـلافت علاقه دارى وبه آن حريصى ! امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ او گفت :به خدا سوگند، شما از مـن بـه خـلافت حريصتريد؛ در حالى كه از نظر شرايط وموقعيت بسيار از آن دوريد ومن به آن نزديكترم .
من حق خويش را مى طلبم وشما ميان من وحقم مانع مى شويد ومرا از آن باز مى داريد.
(2)هـرگـز صـحـيـح نيست كه اين نوع انتقاد از خلافت خلفا را از طريق لياقت وشايستگى ذاتى توجيه كرد.
هـمـه اين سخنان وتعبيرها حاكى از آن است كه امام ـ عليه السلام ـ خلافت را حق مسلم خويش مى دانست وهرنوع انحراف از خود را انحراف (ص ) قبض روح .
چنين حقى جز از طريق تنصيص وتعيين الهى براى كسى ثابت نمى شود.
همچنين هرگز نمى توان اين گونه تعبيرها را از طريق اصلحيت واولويت تفسير كرد.
گـروهـى كـه سخنان امام ـ عليه السلام ـ را از اين راه تفسير مى كنند عقايد نادرست خود را به عنوان پيشداورى اتخاذ كرده اند.
الـبـتـه امام ـ عليه السلام ـ در برخى موارد بر لياقت وشايستگى خويش تكيه كرده ، مساله نص را ناديده گرفته است .
از جـمـلـه ، مـى فـرمـايد:پيامبر خداچنين حقى جز از ط(ص ) قبض روح شد، در حالى كه سر او تقمصها ابن ا ب.
من او را غسل دادم ، در حالى كه فرشتگان مرا يارى مى كردند.
اطراف خانه به ناله در آمد.
فرشتگان دسته دسته فرود مى آمدند ونماز مى گزاردند وبالا مى رفتند ومن صداهاى آنها را مى شنيدم .
پـس چـه كـسـى از من در حال حيات ومرگ پيامبر(ص ) به جانشينى او شايسته تر است ؟
(1)در خـطـبه شقشقيه ، كه از خطبه هاى معروف امام ـ عليه السلام ـ است ، حضرت لياقت وشايستگى خويش را به رخ مردم كشيده ، مى گويد:((ا م ا و اللّه لقد من او را غسل داقمصها ابن ا بي قح افة و ا نه ليعلم ا ن محلي منه ا محل القطب من الرحى ينحدر عني السيل و لا يرقى ا لي الطير )).
(2) به خدا سوگند، فرزند ابى قحافه خلافت را به سان پيراهن برتن خود پوشيد، در حالى كه مى دانست كه آسياى خلافت بر محور وجود من مى گردد.
از كوهسار وجود من سيل علوم سرازير مى شود وانديشه هيچ كس بر قله انديشه من نمى رسد.
در برخى از موارد نيزبر قرابت وخويشاوندى تكيه مى كند ومى گويد:((ونحن الا علون نسبا و الا شدون برسول اللّه نوطا)).
(3) يعنى نسب ما بالاتر است وبا رسول خدا پيوند نزديكتر داريم .
الـبـتـه تـكـيه امام ـ عليه السلام ـ بر پيوند خود با پيامبر گرامى (ص ) براى مقابله با منطق اهل سقيفه است كه علت برگزيدگى خود را خويشاوندى با پيامبر (ص ) اعلام مى كردند.
ازايـن جـهـت ، وقـتـى امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ از منطق آنان آگاه شد در انتقاد از منطق آنان فرمود:((احتجوا بالشجرة و ا ض اعوا الثمرة )).
(4).

 



ارسال نظر برای این مطلب


کد امنیتی رفرش